ترس از تنهایی

ساخت وبلاگ

امروز در مورد یه احساسی می خوام صحبت کنم که همیشه انکارش کردم و اون هم ترس از تنهایی هستش یا شایدم ترس از فراموش شدن و نادیده گرفته شدن. نمی دونم کدوم یکی هستش الان می خوام یکم در موردش فکر کنم شاید بفهمم کدومه. من بعد از ظهرا وقتی که مامان و بابام خونه هستن و می خوام برم توی اتاقم کارام بکنم یه احساس مقاومتی درونم شکل میگیره دوست دارم توی جمع بمونم و رفتن برام مثل احساس از دست دادن چیزی می مونه. در حالیکه مامان و بابای من همیشه هستن من هرموقع که بخوام می تونم باهاشون حرف بزنم و ارتباط داشته باشم باهاشون. یا مثلا وقتی که چند روز پشت سر هم از خونه بیرون نمیرم یا مثلا شاید بیرون هم برم اما هیچکدوم از دوستام نمیبینم حس می کنم که دارم یه چیزی از دست می دم و اون هم صمیمیت و کنار دیگران بودن هستش، حسرت می خورم که چرا نمی تونم این احساس نزدیکی و رفاقت با دوستام تجربه کنم و توی ذهنم سوال پیش میاد که الان دوستام دارن چیکار می کنن و در چه حالی هستن. چرا من نمیرم و باهاشون خوش بگذرونم.

حالا اینکه این الگوی فکری از کجا میاد شاید یکمش از دوران کودکیم باشه وقتی که پدر و مادرم تنهام میذاشتن تو خونه و من از خواب بیدار میشدم میدیدم هیچکی نیست خیلی میترسیدم و دچار اضطراب میشدم. این اتفاق چندین بار برام افتاده بود و یادم میاد که میشستم و گریه میکردم تا مامان و بابام بیان. تنها عکس العملی که می تونستم نشون بدم گریه کردن بودش حتی یادم نمیاد بهشون گفته باشم که منو تنها نذارین من میترسم. هرچی که بود این انتظار و ترس از تنهایی برای من به یادگاری مونده و همراهم هست.

حالا فکر می کنم اولین چیزی که برای من در این احساسات اتفاق می افته اینه که حس می کنم حالا باید مقابل این احساسام وایسم تا دیگه همچین حسی نداشته باشم اینطوری مشکل حل میشه. این چیزی هست که از دوران کودکی یاد گرفتم ، اینکه احساسات انکار کن و بهشون اهمیت نده، اگر حس کردی که تنهایی و به یک دوست نیاز داری این وابستگی و درماندگی هستش باید سرکوبش کنی. چه معنی داره آدم بره پیش دوستاش و وقتش هدر بده. چه معنی داره آدم بیشنه با یه نفر حرف بزنه وقتی که می تونه یه کار مفید بکنه مثلا درس بخونه یا پول در بیاره یا هر چیزی. این شد که من همیشه یه خودسرزنشی دارم و بین دو راهی می مونم که کار درست چیه این که به نیازهای احساسی خودم اهمیت بدم، اگر اهمیت بدم دچار اخساس عذاب وجدان و سرزنش گری میشم مثلا میگم ببین چه کار کردی 3 ساعت رفتی پیش رفیقت و وقتت حروم کردی این باعث میشه که بعدش از خودم بدم بیاد و اعتماد به نفسم از دست بدم. اگر هم که اهمیت ندم بهش مثل وقتایی که مثلا یه هفته کلا از خونه بیرون نمیرم و با کسی حرف نمیزنم تمام فکر و ذهنم این میشه که کارهام انجام بدم و به هدفی که می خوام برسم بدون در نظر گرفتن اینکه خب منم انسان هستم و نیاز به معاشرت و ابراز احساس دارم.

خوردن داروهای احساسی یک مزیت داشت و یک عیب. مزیتش این بود که خیلی آروم تر شدم و سطح احساساتم اومده پایین باعث شده که خشم و هیجانم کمتر بشه و منطقی تر بشم اما ایرادش اینه که حالا میتونم بیشتر از همیشه احساساتم نادیده بگیرم و به دنبال اجبارها و قوانین نانوشته ذهنی خودم برم. قبلا مثلا یادمه هر یکی دو ماه یه بار دنبال این میفتادم که یه نفر پیدا کنم یه رابطه عاطفی داشته باشیم باهم اما الان شاید نزدیک یک سالی باشه که هیچ حسی به هیچکس ندارم، شایدم خوب باشه یجورایی آرامش فکر بهم میده اما در مقابل باعث میشه دچار انزوا بشم. 

حالا از اینا که بگذریم من یه عادتی دارم اینکه از احساسات خودم فراری هستم همیشه، حس می کنم احساساتم دست و پا گیر هستن و باید از بینشون ببرم، مثلا وقتی الان می خواستم بیام توی اتاقم به خودم گفتم این احساس دلتنگی و از دست دادن یا احساس تنهایی آزارم میده من باید یجوری خاموشش کنم، پس بذار یکم بیشتر بشینم دیرتر برم سر کارهام، با این احساس که نمی تونم دست و پنجه نرم کنم اما با سرنزش و خودآزاری های خوذم که می تونم کنار بیام چون بهشون عادت کردم یکم دیرتر میرم یکم بیشتر به خودم سرکوفت میزنم، این سرکوفتها خیلی آشنا تر و قریب تر هست برام تا احساس از دست دادن و احساس تنهایی. به همین ترتیب خیلی احساسات دیگه هم هستش که میاد و من نمیپذیرمشون و مقابله می کنم باهاشون این میشه که تا سر حد کلافگی توی موبایلم میچرخم تا خودم و احساساتم و افکارم با هم تنها نشیم وگرنه یه بلبشویی میده.

فکرم اگر به طور کلی بخوام بگم، من دیشب داشتم در مورد این صحبت می کردم که چقدر تصویر بدی از خودم توی ذهنم دارم، حس می کنم نابالغ و ناتوان هستم و از کنترل خارج هستم داشتم خودم سرزنش می کردم و آزار میدادم، توی یک کلمه بخوام بگم از خودم شرمنده بودم و ناامید. نکته جالب اینه که امروزم همون احساس دارم، امروز هم ساعتای 2 از خواب بیدار شدم و باز هم با حس بی حالی و ناراحتی بیدار شدم و حس می کردم که چقدر ناجور و ضعیف هستم. این خیلی جالبه نه! اینکه هر روز و هر ساعت نسبت به خودت حس بدی داشته باشی و فکر کنی که چقدر ضعیف و بی ارزش هستی. خب ایناها چیزایی هست که عادت ذهنی من شده.

دیشب به خودم گفتم که یجور دیگه فکر کن، فکر کن که آدم توانمندی هستی و از پس کارهات بر میای می تونی درست برنامه ریزی کنی و مدیریت کنی اطمینان پیدا کن به خودتت وقتی اینطوری فکر کنی همینطوری هم میری جلو. به شرطی که این معیارهای عجیب و غریب بذاری کنار و خودت آنالیز نکنی. خب من الان امشب هم میخوام همین کارو بکنم، فرض کنیم که اینطور نیست. من توانمند هستم و می تونم کارایی که مد تظرم هست انجام بدم رشد کنم وبرم جلو. راحت باشی ایمان داشته باش به خودت. 

هرچی از هرجا...
ما را در سایت هرچی از هرجا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 160 تاريخ : جمعه 20 دی 1398 ساعت: 8:01