عینک بی اعتمادی و ناتوانی

ساخت وبلاگ
امشب داشتم به محیط کارم فکر می کردم و تناقضاتی که پیش میاد واسم. یادم اومد که همش رئیسم بهم میگفت ساعت 4 نرو و بیشتر بمون کار داریم و هربار من عصبی میشدم و سعی می کردم بجوری باهاش مقابله کنم. انگاری که از حرف زدن و گفتن عقایدم ترس دارم. انگاری نه، واقعا ترس دارم. همش با خودم میگم که برو بهش رک و راست بگو که رئیس من سرباز هستم، قرار نیست با حقوق چندرغاز سربازی تا 7 شب واسه شما کار کنم اما می ترسم بهش بگم این حرفارو. میترسم ترش کنه و باهام لج کنه بیشتر. آخه از قدیم الایام یادم میاد که هر موقع خواستم یه چیزیو به کسی توضیح بدم و خواسته ای داشته باشم، طرف باهام لج کرده و کار بدتر شده. نمی دونم شاید همه آدما اینطوری نیستن ولی دور و بری های من تا الان این شکلی بودن. ولی بالاخره آدم باید بیرون و درونش یکی باشه. هرچی بیشتر توی خودت بریزی بیشتر اذیت میشی. بذار بدونن چی فکر می کنم هرچند که خوششون نیاد، بذار بدونن که دقیقا با چه کسی طرف هستن. توی فرهنگ ما همیشه میگن بله چشم بگو و خواسته ای نداشته باش، مخالفت نکن با بزرگترت، یعنی خواسته های خودت اولویت نداره. تا به الان با رئیسم چند باری سر تایم رفتنم صحبت های کوتاهی داشتیم ولی من حرفمو بهش نزدم، هر دفعه بهش سر تایم گفتم که من می خوام برم. شاید این مساله باعث میشه فکر کنه که من واسه حرفش ارزش قائل نیستم. اون حرفش بهم زد ولی من حرفمو نزدم بهش. میخوام بعد تعطیلات بهش رک و راست بگم که من نمی تونم انقدر اضافی وایسم، من یه سری کارایی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم و از اولش هم قرارمون این بود که من تا اون تایم مشخص وایسم. خب وقتی خودت واسه خودت احترام قائل باشی، حرفت و خواسته تو هم میگی. 

اما اصل قضیه ای که میخوام بگم از اینجا شروع میشه: امشب مثل خیلی شب های دیگه یاد محیط کارم افتادم و یاد اون نشخوارهای ذهنی همیشگی. نگرانیم از اینکه رئیسم چی بهم میگه و چجوری باهاش حرف بزنم. دائم فکر می کنم که رئیسم از دستم شاکی هستش و میخواد باهام بجنگه، منو مجبور کنه که بیشتر بمونم سر کار و منم همش فکر می کنم که چطوری بتونم مقابلش وایسم که بتونم سر تایم برم خونه. همین باعث میشه همش اضطراب بگیرم، حتی توی خواب و وقتی که اونجا نیستم بارها و بارها به این مساله فکر می کنم، تپش قلب میگیرم و عضلاتم منقبض میشه. خواب از سرم میپره. در نتیجه این افکار و احساسات هم وقتی سر کار هستم، به رئیسم خیلی توجه نمی کنم، حس می کنم دشمنه و تا جایی که بتونم ازش فاصله میگیرم، سعی می کنم باهاش رو در رو نشم و حرفی نزنم، ازش فرار می کنم چون میترسم نزدیک شدن بهش باعث بشه که مجبورم کنه بیشتر بمونم.

اینجا 2 تا مساله هستش: 1-طرحواره بی اعتمادی# و دشمنی که احساس می کنم رئیسم دشمنه منه و می خواد ازم اضافی کار بکشه نه بخاطر این که هدف هایی واسه خودش داره و اینکه دوست داره مسئول دفترش بیشتر بمونه باهاش، بخاطر اینکه می خواد منو اذیت کنه و برام احترام و ارزش قائل نیستش. 2-طرحواره ناتوانی# و ضعف: این طرحواره مکمل طرحواره قبلی هستش، من می ترسم حرفمو بهش بزنم چون حس می کنم که تاثیری نداره، احساس می کنم قدرتی برای مجاب کردن دیگران ندارم و کسی به حرف من گوش نمیده، حس می کنم نهایتا شکست می خورم و باید تقاصش پس بدم. این نمی توونم و نمیشه و فایده نداره همیشه همراه من هستش. انرژی زیادی هم ازم میگیره چون مجبورم خواسته هامو سرکوب کنم و چیزی نگم. این حس ناتوانی# باعث میشه خواسته هام به زبون نیارم و تلاشی نکنم. شاید یک بار با رئیسم صحبت کنم، متقاعدش می کنم و سعی می کنم که راضیش کنم، اونم درک می کنه و سعی می کنه باهام کنار بیادش، آدم بدی نیستش. 

هرچی از هرجا...
ما را در سایت هرچی از هرجا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 180 تاريخ : يکشنبه 25 فروردين 1398 ساعت: 2:42