اما اصل قضیه ای که میخوام بگم از اینجا شروع میشه: امشب مثل خیلی شب های دیگه یاد محیط کارم افتادم و یاد اون نشخوارهای ذهنی همیشگی. نگرانیم از اینکه رئیسم چی بهم میگه و چجوری باهاش حرف بزنم. دائم فکر می کنم که رئیسم از دستم شاکی هستش و میخواد باهام بجنگه، منو مجبور کنه که بیشتر بمونم سر کار و منم همش فکر می کنم که چطوری بتونم مقابلش وایسم که بتونم سر تایم برم خونه. همین باعث میشه همش اضطراب بگیرم، حتی توی خواب و وقتی که اونجا نیستم بارها و بارها به این مساله فکر می کنم، تپش قلب میگیرم و عضلاتم منقبض میشه. خواب از سرم میپره. در نتیجه این افکار و احساسات هم وقتی سر کار هستم، به رئیسم خیلی توجه نمی کنم، حس می کنم دشمنه و تا جایی که بتونم ازش فاصله میگیرم، سعی می کنم باهاش رو در رو نشم و حرفی نزنم، ازش فرار می کنم چون میترسم نزدیک شدن بهش باعث بشه که مجبورم کنه بیشتر بمونم.
اینجا 2 تا مساله هستش: 1-طرحواره بی اعتمادی# و دشمنی که احساس می کنم رئیسم دشمنه منه و می خواد ازم اضافی کار بکشه نه بخاطر این که هدف هایی واسه خودش داره و اینکه دوست داره مسئول دفترش بیشتر بمونه باهاش، بخاطر اینکه می خواد منو اذیت کنه و برام احترام و ارزش قائل نیستش. 2-طرحواره ناتوانی# و ضعف: این طرحواره مکمل طرحواره قبلی هستش، من می ترسم حرفمو بهش بزنم چون حس می کنم که تاثیری نداره، احساس می کنم قدرتی برای مجاب کردن دیگران ندارم و کسی به حرف من گوش نمیده، حس می کنم نهایتا شکست می خورم و باید تقاصش پس بدم. این نمی توونم و نمیشه و فایده نداره همیشه همراه من هستش. انرژی زیادی هم ازم میگیره چون مجبورم خواسته هامو سرکوب کنم و چیزی نگم. این حس ناتوانی# باعث میشه خواسته هام به زبون نیارم و تلاشی نکنم. شاید یک بار با رئیسم صحبت کنم، متقاعدش می کنم و سعی می کنم که راضیش کنم، اونم درک می کنه و سعی می کنه باهام کنار بیادش، آدم بدی نیستش.
هرچی از هرجا...برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 180