عملکرد قدرتمندانه

ساخت وبلاگ
بالاخره دیشب رابطه تموم کردم، به طور رسمی و صریح. بهم میگفت تو چرا اینطوری رفتار می کنی بهم بی توجهی می کنی و حرف نمیزنی باهام. نمی دونم چرا همچین توقعی از من داره وقتی که هیچگونه تعهدی به من نداره و به خواسته های من توجه نداره. این باعث عصبانیتم شد. من پذیرفتم که ت ویه دختری هستی که با دیگران وارد رابطه میشی و تماس تلفنی داری و بیرون میری باهاشون. برات سخته که بخوای به یه نفر متعهد باشی، به هر دلیلی که خودت میدونی و به من ربطی نداره و قضاوتت نمی کنم. با این شرایط که می دونی من از این رفتارت خوشم نمیاد و تمام دلخوری هام از دستت مربوط به همین کارهات بوده. اما با این حال من پذیرفتمت و دیگه به خودم اجازه ندادم که توی زندگی شخصی تو دخالت کنم و بهت بگم که چطوری رفتار کن. تو هم از من توقع نداشته باش که به خاطر رفتارم پاسخگو باشم بهت وقتی تعهدی نیست دیگه حرفیم برای گفتن نمی مونه، توقعی هم از هم دیگه نداریم. پس همون بهتر که فاصله داشته باشیم و صمیمیتی نباشه بینمون. مثل دوتا همکلاسی با همدیگه رفتار کنیم. 

اما بخش عمده نگرانی های من از تصمیمی که گرفتم به دو بخش تقسیم میشه:

1. ترس از مورد غضب واقع شدن از طرف دیگران: همیشه وقتی جواب منفی به خواسته های دیگران میدم و مقابلشون وایمیستم، یه نگرانی ذهنی و ترسی برام ایجاد میشه. حس می کنم باید منتظر یک مجازات از طرف دیگران باشم. بخاطر اینکه عصبانی شون کردم و اونا هم تلافیش سر من در میارن پس باید در انتظار لحظات سخت باشم، اینجور موقع ها پیش از اینکه این اتفاق بیفته (که در 99 درصد مواقع هم نمیفته) میرم توی حالت مظلوم نمایی و پشیمونی. یجورایی سعی می کنم که خودم بدبخت چلوه بدم و توی لاک افسردگی برم، خودم اذیت کنم تا دیگران از دیدن حال بد من تصمیمشون عوض بشه و بهم رحم کنن. خب این طرز فکر از دوران کودکی برای من مونده. اون موقع مواظبت کردن از خودم کار بسیار سختی بود چون قدرتی نداشتم و افرادی بالای سر من بودن که به هر دلیلی رحم چندانی نداشتن و سعی می کردن مشکلات خودشون روی سر من خراب کنن. اما الان هممون بزرگ شدیم هم من و هم خانواده ام. من الان یه انسان بالغ هستم که میتونم از خودم مواظبت کنم و کسی نمی تونه به من آسیب برسونه. من ابزارهایی در اختیار دارم که می تونم با استفاده از اونها با قاطعیت مقابل دیگران بایستم و جلوی ضایع شدن حق خودم بگیرم. 

2. این یکی برمیگرده به طرحواره ایثار. اینکه دیگران نسبت به من در اولویت هستند، احساسات اونها از احساسات من مهمتر هستش پس باید بهشون رسیدگی کنم، هرچند که باعث آزار خودم بشه. س به من میگه تو رفتارت مناسب نیست درحالیکه رفتارهای اون هم نسبت به من مناسب نبوده تا به الان به خواسته های من توجه نداشته و من میدونم نزدیک شدن به اون برای من آزار دهنده خواهد بود. الان اولویت برای من خودم هستش، تصمیم گرفتم که به این رابطه پایان بدم و دیگه خودم از این حالت دوگانگی خارج کنم. تکلیفم با خودم و اون مشخص کردم. اون هم راههایی برای مواظبت از خودش بلده و می تونه گلیمش از آب بکشه بیرون. من به خاطر نیاز خودم تصمیم گرفتم و بخاظر ارزش و احترامی که برای خودم قائل بودم چنین کاری کردم. 

نکته بعدی که میخوام در موردش بنویسم. این حس ناخوشایند دوست داشتنی نبودن و بی ارزش بودن هستش که به مرور زمان برای من تداعی میشه. این چند جلسه اخیر با توجه به ذهنیت هایی که نسبت به همکلاسی هام دارم، یجورایی احساس بدی برام ایجاد کرده، انگاری که کلاس پذیرای من نیستش. اما هرچی که هست، هر صحبتی و تصمیمی که از طرف دیگران باشه اونها مربوط به اخلاقیات و زندگی خودشون هست، به من چندان ربطی نداره. من زندگی خودم دارم. این حرفا باعث نمیشه من چیزی ازم کم بشه. من واگذار می کنم اتفاقات و مسئولیت ها و صحبت های افراد به خودشون. من همچنان یه آدم محترم و دوست داشتنی هستم و ارزشمند. برای خودم برنامه هایی دارم که نیازمند لزوما حضور همکلاسی ها توی اون نیستم. 

هرچی از هرجا...
ما را در سایت هرچی از هرجا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 13 اسفند 1397 ساعت: 15:44