اتفاق5

ساخت وبلاگ
اتفاق: این اتفاق حدودا شاید 3 ماه پیش رخ داد. داشتم میرفتم دنبال دوستم، یه ماشین پشت سرم بود توی کوچه که رسیدم هی بوق میزد و چراغ میداد، نمی تونست رد بشه، چون خیابون باریک هم بود من نمی خواستم تندتر برم. یکم جلوتر اومد کشید جلوم، دنده عقب گرفت انگار می خواست بزنه به ماشین. ماشین هم مال مادرم بود و خیلی اعصابم خورد شد گفتم الان بزنه به ماشین صفر تازه از کارخونه در اومده. بعدش اومدم کنارش وایسادم گفتم این چه حرکتیه گفت فازت چیه چرا انقدر آروم میری، گفتم کوچه اس دیگه چندتا باید برم، گفت خب پیاده برو. خیلی اعصابم خورد شد اون شب از اینکه کشید جلوی ماشینم واقعا داشتم منفجر میشدم، چجوری یه نفر به خودش اجازه داد بکشه جلوی ماشینم و بعد هم دنده عقب بگیره. یعنی انقدر قلدر و گردن کلفتی حروم زاده. دوست داشتم پیاده شم بکشمش، هرچی که میخواست بشه هم بشه. از اون موقع شاید 100 بار این اتفاق توی ذهنم مرور شده و هنوزم یادم نمیره. هربار که اون ماجرا پیش میاد، نفرتم میگیره و خونم به جوش میاد. ضربان قلبم میره بالا و نفسم تنگ میشه. انگار که همین الان اتفاق افتاده.

 

فکر: این کفر میاد توی ذهنم که طرف میخواسته منو آزار بده و تحقیرم کنه، میخواسته قلدری کنه برام و قصدش نابودی من بوده. باهام دشمنی داره و می خواد باهام مبارزه کنه. مثل یه میدون جنگ که اگه نزنی و از خودت دفاع نکنی نابود میشی. بعد اون ماجرا فکر می کردم که چقدر ضعیفم که نتونستم حال طرف بگیرم، نتونستم ادبش کنم و بزنم توی دهنش. مثل اینکه یه نفر بیاد چندتا لگد بهت بزنه و بره ولی تو نتونی مقابلش وایسی. به خودم میگفتم که ضایع شدی و کوچیک شدی طرف حالت گرفت و بهتم تیکه انداخت و رفت و تو هیچ کاری نکردی.

احساس: حس بدی داشتم، حس می کردم ضعیف و ناتوان هستم و دوست داشتم که انتقام بگیرم ولی می ترسیدم، که خشمم قابل کنترل نباشه. از اون طرف دیگه هم این اتفاق دم خونه دوستم افتاد جلوی خودم گرفتم گفتم که دوستم یهو از راه نرسه و آبرو ریزی بشه. چون دوستم هم دختر بود. این ماجرا خیلی توی دلم موند یعنی دوس داشتم چهارتا فحش آبدار حداقل بهش بدم اما جلوی خودم گرفتم. احساس می کنم مورد ظلم واقع شدم و نتونستم از خودم دفاع کنم، احساس ضعف و حقارت بهم میده این ماجرا، حس اینکه بازنده هستی و ضعیف. با تمام وجودم دوست دارم طرف بزنم و لهش کنم. پیاده اش میکردم بهش میگفتم که تو که انقدر قلدری بیا پایین رو در رو با هم حرف بزنیم. نه اینکه مثل ترسوها پشت فرمونت قایم بشی، اگه واقعا ناراحتی پیاده شو. ولی جراتش نداشت، اکثرا ملت با نگاهشون با حرفاشون با رانندگی شون حال همو میگیرن ولی جربزه اینو ندارن که رو در رو باهات مقابله کنن.

رفتار: از بعد اون ماجرا چندین باز این افکار توی سرم اومده و هر باز حس بدی بهم دادی، بعدشم عصبی و بی قرار میشم. مثل الان که وسط خوابم این فکرا اومد توی ذهنم و خوابم به هم ریخت و عصبیم کرد و برنامه زندگیم بهم ریختش. کفری میشم دیگه نمی تونم تمرکز کنم، انگار همین الان یه اتفاق بد و بحرانی برام افتاده. 

(کلا از همه آدما بدم میاد. حس خوبی ندارم بهشون و فکر می کنم اگه یه لحظه حواسم به خودم نباشه ازشون ضربه می خورم، عمده شون واسم مثل دشمن هستن مگر اینکه خیلی صمیمی بشم باهاشون)

هرچی از هرجا...
ما را در سایت هرچی از هرجا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 171 تاريخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 ساعت: 8:42