اتفاق_س2

ساخت وبلاگ
با همه حس و حالای بدی که داشتم نسبت بهش و اینکه به این نتیجه رسیده بودم که نمی تونم بهش اعتماد کنم، امروز سر کلاس کنارش نشستم. سعی می کرد باهام صحبت کنه، اولش یکم مقاومت کردم ولی بعدش کم کم بهتر صحبت کردم باهاش. آخر کلاس هم نشستیم و همه دور هم یکمی صحبت می کردیم. سعی می کرد توجهم جلب کنه. عکسای مسافرتش بهم نشون میداد. آخرا که می خواستیم بریم چندتا تیکه بهش انداختم. میخواستیم با یکی دیگه از بچه ها میخواستیم سیگار روشن کنیم فندک نداشتیم. بهش گفتم برو از اون پسره (غریبه ای که اونور سیگار می کشید) فندک بگیر سیگارمون روشن کنیم. راه افتاد که بره، دوستم دستش گرفت گفت بیا اینور بابا زشته.

فکر:وقتی اومدم خونه داشتم به این فکر می کردم که چقدر این دختر ساده اس که بهش گفتم برو از اون پسره فندک بگیر میخواست بره بگیره. چقدر بچه اس و بدون فکر رفتار می کنه. کار بدی کردم بهش گفتم برو فندک بگیر، حالا اون عقلش نمیرسه تو که میفهمی چرا همچین کاری می کنی. 

احساس: عذاب وجدان گرفتم، حس می کنم که دارم ازش سوء استفاده می کنم و بهش آسیب میزنم. اون فقط یه بچه بی عقله نمی دونه چیکار داره می کنه ولی من مدام بهش فشار میارم و سرزنشش می کنم. شاید واقعا آدم تنهایی هستش و احساس تنهایی می کنه و تلاشش برای ارتباط برقرار کردن با پسرا، تلاش برای فرار از تنهایی هستش. احساس گناه می کنم از کارایی که کردم.

رفتار: حس می کنم باید دفعه بعد باهاش مهربونتر رفتار کنم و مواظبش باشم.

هرچی از هرجا...
ما را در سایت هرچی از هرجا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 ساعت: 8:42