اتفاق6

ساخت وبلاگ
امروز سر کلاس نشسته بودم، یکم معذب بودم چون به اون یکی دوستم در مورد سان گفته بودم و کلی پشت سرش حرف زده بودم. از اونجایی که اون هم از سان بدش میومد با من همراه شد و تقریبا شاید چند هفته ای هست که پشت سر سان صحبت می کنیم و بدش میگیم. از اونجایی که من عادت دارم همیشه آدما رو از خودم راضی نگه دارم، هربار که دوستم از سان بد میگفت تاییدش می کردم و باهاش همراهی می کردم. حتی با وجود اینکه به شدت اون از سان بدم نمیاد و خیلی وقتا فکر می کنم که اون تقصیر کار نیست و مدل شخصیتیش اینه. خلاصه به خاطر همین حرفا سر کلاس معذب بودم. چون هربار که با سان یکم صمیمی تر میشم و حرف میزنم میاد میگه تو که این همه ازش بد می گفتی چرا الان داری باز باهاش حرف میزنی، بهم میگه خیلی ضعیفم و اجازه میدم که سان تحقیرم کنه. اما وقتی این دوستم ازم انتقاد می کنه بیشتر احساس حقارت می کنم. حتی بهش گفتم یک بار، گفتم سان یه کارهایی کرده و یه حرفایی زده اما این حرفایی که تو بهم میزنی بیشتر آزار دهنده هستش واسم. نمیخوام باهاش رابطمو خراب کنم اما یجورایی با حرفاش میخواد مجبورم کنه که اونطوری که اون دوست داره رفتار کنم. اما من فقط می خواستم یکم باهاش درد و دل کنم چون اون دوره خیلی اعصابم خورد بود و الانم ازش ممنونم که پای حرفام نشست و وقت گذاشت اما این دلیل نمیشه که برای من تعیین تکلیف کنه که چجوری رفتار کنم. 

راستش اعتماد به نفسم یکم از دست دادم، حس می کنم که نمی تونم با بچه ها همراه بشم، با شوخی هایی که می کنن و صحبت هایی که میشه ازتباط برقرار نمی کنم خیلی وقت ها و سرم توی لاک خودمه. این باعث میشه حس کنم که از جمع جدا هستم و یک وصله ناجور هستم، حس می کنم که دیگران دارن به من فکر می کنن و میگن این حسین چرا انقدر ساکته، چرا هیچی نمی گه مشکلش چی هستش! این الگوی نقص و ناتوانی همزمان واسم فعال می کنه. نقص برای اینکه شاداب نیستم و همراه نیستم با بقیه، حس می کنم آدم نچسب و منزوی هستم، نمی تونم درست ارتباط برقرار کنم با دیگران. این بهم حس بدی میدم حس می کنم انقدری جذابیت ندارم توی جمع و سرد هستم. دیگه حس خوب و دوست داشتنی بودن ندارم نسبت به خودم. بعد از اون الگوی ناتوانی میاد سراغم، دیگه حس می کنم نمی تونم کاری انجام بدم، مثلا وقتی استاد سوال میپرسید و بحث آزاد داشتیم، حس می کردم دیگه نمی تونم حرف بزنم و زبونم نمی چرخید دیگه. ذهنم از کار افتاده بود و باور داشتم که نمی تونم حرف بزنم و واقعا هم نمی تونستم چی بگم، چون تصمیمم گرفته بودم، به خودم گفتم که اطلاعات کافی برای حرف زدن نداری پس حرف نزن و هیچی نگو این حس واسم تبدیل به حس شرمندگی شد و ساکت شدم برای مدت طولانی تا این که کلاس تموم شد و با حرفای کوچیک با بچه ها یکمی اوضاعم بهتر شد. 

تفکر جایگزین: بعضی شوخی ها به نظرم خنده دار نمیاد یا اینکه توی مود خندیدن نیستم، همین که در جمع حضور دارم و دور هم هستیم ارزش داره، بودنمون کافی هستش. نیازی نیست همه چی خنده دار باشه برام و با همه بخندم و به همه چی بخندم. بعضی وقت ها یک لبخند کافی هستش. شاید نیاز به لبخند هم نباشه. ایمان باهام یه شوخی کرد من حواسم نبود، سان برگشت بهم گفت با تو هستش. من برگشتم بهش نگاه کردم و خندیدم. می تونستم هم نخندم و رد بشم. من دوست داشتنی و جذاب هستم نیاز نیست با حرف زدن و همراهی کردن با همه اونو اثبات کنم به دیگران. عادتم اینه که با دیگران همراهی کنم و تاییدشون کنم، اگر تاییدشون نکنم حس بدی بهم میده، اما این الگوی اطاعت هست، توی اوج قهقهه و شلوغی جمغیت می تونی سرت به کار خودت باشه و از خودت لذت ببری، شایدم تصمیم بگیری که یجا برگردی و وارد صحبت ها بشی نظر بدی و بخندی و شوخی کنی. هر تصمیمی گرفتی حق تو هستش و نیاز به توضیح به دیگران نداری براش. 

هرچی از هرجا...
ما را در سایت هرچی از هرجا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 154 تاريخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 ساعت: 8:42