طرحواره ها

ساخت وبلاگ
جلسه آخری که پیش مشاور رفتم حرفای جالبی زد. میگفت تو نه تنها دچار عصبانیت میشی بخاطر مشکلاتت بلکه دچار غم فراوانی هم میشی. این غم تورو خیلی اذیت می کنه. من تک تک لحظاتی که برام غمگین هست با تمام وجودم حس می کنم. این غم پایان ناپذیر همیشه همراه من هست. در اوج خوشحالی تبدیل به غمگین ترین آدم روی زمین میشم.

1. جلسه قبل نسبتا خوشحال و سرحال بودم. نشسته بودم سر جای همیشگیم. دیدم چقدر مظلوم نشسته این دختره، حرفی نمیزنه. ته دلم خوشحال بودم با خودم میگفتم ببین این بی محلی هات جواب داده و باعث ناراحتیش شده، این باعث لذتم میشد. میگفتم ببین حالا قدرتو میدونه میفهمه که از دست دادنت چقدر سخته. تا اینکه چند دقیقه بعد نیما اومد کنارش نشست، مثل دوتا دوست قدیمی، دو نفری که سال های سال همو میشناسن شوخی می کردن و می خندیدن، دائم حواسم بهشون بود، هی نگاه می کردم ببینم چقدر نزدیک هم نشستن. این دختره دستشو میذاره روی صندلی اون حس می کردم تماس پیدا می کردن با هم. اینا رو که می دیدم داشتم آتیش می گرفتم. خدا خدا می کردم که سوالی از من نپرسه چون توان حرف زدن نداشتم. میخواستم پاشم برم بیرون و دیگه بر نگردم. به صمیمیت و راحتی بینشون فکر می کردم از خودم بدم میومد، احساس تنفر پیدا می کردم، حس می کردم همش بخاطر اینه که من جذاب و دوست داشتنی نیستم، برای همینه که اون به من ترجیح میده کنار اون میشینه، با اون شوخی و خنده می کنه، چون من آدم خشک و نچسبی هستم، به قدر کافی بامزه و خوب نیستم همه اینا بخاطر منه ، من اون موجود بی ارزشه و نخواستنیه هستم که کنار میذارنش باید بره به گوشه ای به درد تنهاییش زندگی کنه.

2. صبح چندتا پیام توی گروه رد و بدل شد. منم جواب دادم و با یکی از بچه ها شروع کردیم صحبت کردن، هز پیام ازم چندین کیلو ژول انرژی کم می کرد، همش درگیر بودم این چیزی که می نویسم خوبه یا نه، نکنه چیپ و سطح پایین به نظر بیام. نکنه باعث بشه کوچیک کنم خودم و بهم توهین کنن، دستم بندازن. اگه توی مهربونیم زیاده روی کنم بگن تو چقدر ساده ای، چقدر ضعیفی دنبال جلب احساسات بقیه ای یا مثل اون دوستم که میگفت چرا جواب این دختره دادی، خوبت شد ضایع شدی کوچیک شدی. اینا مثل یه پتک توی سرم می خوره حالمو میگیره. حس تحقیر شدن و کوچیک شدن. نمی دونم این از کدوم طرحواره ناشی میشه. از طرحواره نقص هستش، من خوب نمیدونم حس می کنم حرفام و کارام سوتی دارن ممکنه خراب کاری کنم و ضایع بشم. اینا باعث میشه که حرفی نزنم و کاری نکنم چون هر لحظه احساس ضایع شدن و تحقیر شدن ممکنه بهم دست بده. اینا همه باعث ایجاد حس حقارت درون من شده و تک تک سلول های وجودم میلرزونه. مثل وقتی که چیزی از دستم افتاد و شکست و با تمام وجودم حس میکردم که خراب کارم، خاک تو سرت بی ارزه تو خراب کاری، عرضه نداری یه کاری درست انجام بدی مایه آبرو ریزی هستی ، خاک بر سرت. 

هرچی از هرجا...
ما را در سایت هرچی از هرجا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 167 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 21:27