شاید تکراری باشه ولی می خوام بگم که من زود عاشق میشم، دنیا و آدم هاش بی نقص می خوام. دوست دارم اتفاقات بسپرم به دست اونا و فرمون دست اونها باشه، من کناری بایستم و تماشا کنم، هر موقع احساس کردم که اشتباه می کنن بهشون گوش زد کنم. همیشه کسی که پشت فرمونه آرامش بیشتری داره، چون خودشه که داره ماشین راه می بره، هر موقع بخواد مسیر عوض کنه. منفعل بودن در زندگی یعنی نشستن پشت فرمون و تصمیم گرفتن. کنار گذاشتن گلایه ها و ناراحتی و جسارت به خرج دادن. از بحث دور نشم. توقعاتم از آدمها بالاست، دوست دارم از یجا به بعد خودم, توی آغوششون رها کنم و همه چی بسپرم بهشون، توقع دارم که مسیر درست برن.
یه چیزی که از احساس بی اعتمادی ها یادم اومد. دوران کودکیم هست. وقتی که داداشم اذیتم می کرد، تنها امیدم به پدر و مادرم بود که ازم مواظبت کنن. بابام اوایل اینکار می کرد. وقتی بهش میگفتم داداشم منو زده یه گوش مالیش می داد یا یه طوری بهش می فهموند که نیابد منو اذیت کنه. اما از یجایی این حمایت کمتر شد. چون پدرم داداشم به بهانه های مختلف کتک میزد، مادرم عقیده داشت که دیگه نباید وارد دعواهای من و برادرم بشن چون باعث میشه داداشم بیش از حد تحت فشار باشه. بنابراین دیگه اعتراضای من و کمگ خواستن هام دیگه به جایی نمی رسید. کسی نبود که کمکم کنه و این کتک خوردن ها هر روز تکرار میشد. درد جسمی زیادی نداشت اما از لحاظ روحی خیلی بهم آسیب میزد. مثل یک شکنجه بی پایان بود. وقتی بالغ هستی همیشه می تونی کنار بکشی. از هرچی که بخوای. حتی می تونی خانواده ات و بچه هات بذاری و بری. نه اینکه کار درستی باشه ولی تواناییش داری. اما کودک همچین قدرتی نداره، نمی تونه نیازهاش تامین کنه باید بمونه و یاد بگیره که با شرایطش کنار بیاد. من یاد گرفتم که کسی ازم مراقبت, نمی کنه باید هر لحظه مواظب باشم که یوقت کسی پشتمو خالی نکنه، کسی بهم آسیب نزنه. باید بترسم از لحظه های زندگی چون ممکنه اتفاق بدی بیفته. این اتفاقات منو رنجور و ترسو کرده. چیزی که بیشتر باعث ناراحتیم میشد این بود که مادرم صدای ناله ها و گریه هام می شنید، می دید که دارم اذیت می شم اما حاضر نیود برام قدمی برداره، خاضر نبود جلوی این اتفاقات بگیره، فقط نظاره گر بود. این مثل یک خنجر به قلبم بود، مثل یک پتک آهنکی که به بدنم ضربه میزد. میگم اون کتک خوردن ها از لحاظ فیزیکی معمولا درد چندانی برام نداشت. اون احساس شکسته شدن روحم بود که آزارم میداد. خب این ماجرای بی اعتمادی همینجاست، من به مادرم سال های سال نیتونستم اعتماد کنم، بخاطر اینگه حمایت نکرد ازم. خب همین الان دمای بدنم رفته بالا، احساس خشم و ضعف دارم از یادآوری کردن این مسائل. خب کاش که آدم بیخیالی بود کاش میتونستم بگم مادرم احمقه ولی احمق نبود. تخواست قدمی ورداره چون احساس میکرد آسیب بیشتری به برادرم میزنه اینکار. اون لحظه ها فراموش نمیشه، مدام تکرار میشه، کمرنگ شده اما حسش هست. وقتی دوستم ازم فاصله میگیره و با یه نفر دیگه صحلت می کنه احساس می کنم داره بهم خیانت میشه. حس می کنم خنجر از پشت بهم زدن. اما این مشکل اون نیست، مشکل از اتفاقات و تجربه های تلخ زندگی برای منه. حالا که به ایتجا رسیدم یا همه اون مسائل، بهم میگن تو ضعیفی و توی کارت ثابت فدم نیستی کاش می دونستن. کاش ذره ای بیشتر دوسم داشتن و ازم حمایت میکردن. منزجر کننده اس. خیلی از درون میسوزونتم. خیلی منزجر کننده. چندش ناک.
هرچی از هرجا...برچسب : نویسنده : kooheyakho بازدید : 186